من از نقض گفتههایم متنفرم! اما این روزها در تنفر میخوابم، روی بالشتی از تنفر، زیر پتویی از تنفر، با فکرهایی که تنفر ازشان میچکد... در من یک دوست داشتن تو پر رنگ بود که آنهم با الکلهایی که از ترس کرونا به خود میپاشم، کمرنگ شده است! چهل و یک، خیلی بیشتر از هشتاد و پنج میلیون است که میخواهید آن را کم کنید! که این حرفها صدای پدرم است که زیر خاک خفته، و پدرش هم، که گه خوردم اگر روزی آریای گفتهام، که بشکند دستم اگر روزی گره شده باشد، که امروز مردهای آبستن، زنهای سیبیلو، حالا درد خوش طعم ترین گزینه در سفرههاست. گلهای پژمرده زیبا ترین جلوهی شهر من، شهرندار ترین شهردارها، نا بلد ترین خبرهها... بیریش ترین ریش سفیدها... درختان ریشه در کثافت دواندهاند و میوهشان طعم گس اجتماعیست در قفسی هرمیشکل که جای من تصمیم میگیرند، جای تو! جوانی حق مسلم نیست، ما که جز این کم رنگی، رنگی ندیدهایم و روزگار باید همین باشد حتمن... از هزار و سیصد به جلوآمدهام و در واپسین دقایق این صده ایستادهام در گِل... به پاهایم مینگرم، به آسمان هم، باران نمیبارد، باران میآید! یعنی قرار بر این است که بیآید، گفتهست که میآید... همهاش بارش است، چه زمین، چه زمان، معنای واژهها تکامل یافتهاند! مثلن همین باریدن، همین روزگار، آرامش، مثلن من... و تو عینک دودیِ نعوذ باللهت را روبروی روشنای فکر من روی چشمان بستهات میگذاری... من آب میشوم، تو یخ میبندی! من داد میزنم، تو گوشهایت را پنبه میچپانی! تو فریاد مرا خمیازه میپنداری و رگهای پف کردهام را از پشت عینکت نمیبینی... انگشتهای اشارهی گچ گرفتهمان را شکستهاند، سر سبزمان زرد است و زبانهای سرخ را در گِل چال کردهاند، از لالِ ما لاله میروید فردا؟ به تخمم! کو تا فردا... جواب امروز من را هیچ ماشینی حساب نتوان کرد! زمان، میگذرد، ما از یاد میرویم، ما محکوم به فنا هستیم! همچو بشکنی که تانوس زد، ذرهذرهمان را باد با خود میبرد و روزی میآید که بادی نمیوزد و هوا راکد تر از آن است که فکرش را بکنی، خاکسترمان روی شیشهی پرایدی پنچر مینشیند و تو با تک انگشتت رویش مینویسی: لطفن مرا بشویید! دیگری قلبی با یک تیر در وسطش، آنکی فضیحتی و دست آخر باران میآید؛ ما را میشوید...
ما با هیچ چیز سوپرایز نمیشیم بازدید : 793
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 22:16